همون موقع تصمیم خودمو گرفتم،دیر بود ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
گفتم به داداشام میگم.
بعد دوباره فکر کردم که مثلا
اونا تواین یکسال ونیم برام چکار کردن.چند ماه بعد از عروسیم که حسین خیلی سرحال بود وگفت داداشا تو دعوت کنیم به هر کدوم که زنگ زدیم یه بهونه آوردن که کار داریم وحال نداریم ویکیمون هست یکی نیست وباشه برا وقتی دیگه و...
دوباره بعد از چند ماه دعوت کردیم بازم همون حرفا وتازه شد دستمایه گوشه وکنایه وخالی کردن عقده حسین که هیچکس تو رو نمیخواست وفقط انداختنت سر دل من وهزار حرف بیخود دیگه.
هر بار هم میگفتم حسین مردم هالو که نیستن میبینن تو مثل میر غضب بالای سر من می ایستی وهمش همه رو رصد میکنی وچپ چپ به داماداشون نگاه میندازی انگار دزد وجانی دیدی خوب معلومه راغب نیستن به رفت وآمد باهامون.
گفت خوب نیان منم نخواستم پسرا وداماداشون بیان من فقط گفتم داداشات وزناشون،اونا گفتن ما مثل زنجیریم وپسر ودخترامون نباشن جایی نمیریم.به جهنم زنجیرو یا قطع میکنن یا ما باهاشون حلقه نمیشیم.
اونا اگه تو رو واقعا دوست داشتن فقط خودشون تنها میومدن یعنی به عمرشون زن وشوهری جایی نرفتن.اینو حسین راست میگفت اگر کمترین حدی برام ارزش قائل بودن چند ساعت بدون عروسا وداماداشون خونه ما میومدن.
رو این حساب بی خیال داداشام شدم.خواهرامم که ابدا.چند باری خونه مامان بودم زنگ زدن ،گفت روشنک اینجاست اصلا احوالی نپرسیدن ،منم که گفتم گوشی رو بدین به من فوری گفتن کار داریم وقطع کردن وحرف نزدن،انگار من حق دختراشونو خوردم که شوهر به ظاهر خوب ودر باطن هیولا گیرم اومده.
تنها کسی که از ته قلبش دوستم داشت وممکن بود برام کاری کنه بابام بود.گفتم بهش زنگ میزنم وهمه چیو میگم،میگم بیا منو نجات بده،اصلا بره دم کلانتری مامور بیاره وبهم کمک کنن منو نجات بدن.من تو خونه فقط موبایل داشتم،هر ماه هم حسین میرفت مخابرات پرینت مکالماتمو می گرفت ببینه کیا زنگ زدن وبه کی زنگ زدم که تنها شماره مال خودش بود وخیالش راحت میشد،یه بار اشتباهی چهارتا تماس داشتم یه پیرزنی بود که شماره رو اشتباه میگرفت وکلی هم معذرت خواهی میکرد.با اینکه بهش جریانو گفته بودم،رفت پرینت گرفت وبعدم شکایت که این شماره مزاحم شده ،فکر میکرد من دل دادمو قلوه گرفتم.بعد از پیگیری مشخص شد یه پیرزن بوده وکلا هر تماسش سی ثانیه بوده وحسابی حسین سکه روی یخ شد وحالش جا اومد.گفتم مهم نیست به بابام زنگ میزنم منو که ببره حسین انقدر پرینت بگیره تا جونش دربیاد...
#داستان_روشنک🌝حسین ظهر اومد وغذا از بیرون گرفته بود،صدام کرد عروس خانم عروس خانم از حجله بیایید بیرون براتون کباب گرفتم،میدونستم امروز حال غذا درست کردن نداری.محلش نذاشتم ازش متنفر بودم.اومد در اتاقوباز کرد پشتم به دربود برنگشتم.نشست لب تخت وگفت بیا خودتو لوس نکن.حالا یکم من تند رفتم .اشکال نداره،دوروز دیگه یادت میره.بیا دیگه،بعد دستشو گذاشت رو شونم که بر گردم.دستشو پس زدم وگفتم ولم کن وحشی.گفت آره من وحشیم فکر کردی خونه شوهر فقط بخور وبخوابه .فقط بخرم وبدم تو مفت بخوری وبچرخی وزبون دراز کنی.وحشیو الان نشونت میدم.دوباره به طرز وحشیانه ای ...
کاملا حس میکردم که بدنم پاره پاره شده.هر چی جیغ میکشیدم والتماس میکردم بدتر میکرد.تازه انگار از اذیت شدن من لذت هم می برد.دوتا کشیده محکم زد تو گوشم که نفسم بند اومد.
انقدر مچ دستمو محکم فشار داده بود که جای انگشتاش کبود شده بود.
کارش که تموم شد.گفت تازه اولشه،هر روز همین وحشی گری رو تجربه میکنی تا زبون درازی نکنی.درد تمام وجودمو گرفته بود،یکسال ونیم گذشته برام بهشت بود.
نهارشو خورد وبعدم با خیال راحت لباساشو عوض کرد ورفت مغازه.
ضعف شدیدی همراه با ترس ودرد وحشتناک داشتم.این هیولا خیلی با آرامش پیش رفته بود وحسابی متوجه شده بود که من بی زبونم وبی پناه وتازه چهره واقعیشو نشون داد.
همینکه مطمئن شدم رفت،دویدم سمت کیفم گوشیو بردارم به بابام زنگ بزنم.بیاد دنبالم اگرم بابام برنداشت ومامانم بود وگوشیو بهش نداد، به پلیس زنگ میزنم.انقدر بدنم درب وداغون بود که پلیس نجاتم میداد.هر چی گشتم گوشی نبود.گفتم لابد تو کابینت گذاشتم نه اونجا نبود، تو اتاق کنار تخت هیج جا نبود.
برش داشته بود پنجره آشپزخونه رو باز کردم شروع کردم به جیغ زدن گفتم یکی کمکم میکنه ولی کس نبود،اون حیاط خلوت مسدود بود با دیوارای بلند.
خونریزی داشتم رد خون رو روی رونهام حس میکردم که تا زیر پام جریان داشت ،تمام خونه جای پاهام مونده بود.رفتم لباس پوشیدم وکمی خودمو تمیز کردم.یه مجسمه سنگین برداشتم وکوبیدم به شیشه رو به حیاط .پشتش رو نرده ی مشبک زده بود نمیشد رد بشم.
با تمام وجود جیغ میکشیدم وکمک میخواستم ولی هیچ کس نبود فقط صدای کلاغا میومد.اون محله یه محله اعیان نشین بود با خونه های بزرگ وسکنه کم.رفت وآمدی نبود اگرم بود همه با ماشین میومدن بیرون وبر میگشتن.به قول حسین تو این محل کسی سر کسی رو ببره هم همسایه ها متوجه نمیشن.
انقدر جیغ کشیدم که صدام گرفته بود.
کم کم داشت غروب میشد وترس سراسر وجودمو گرفته بود...
#داستان_روشنک🌝#داستان_قدیمی